تو نیستی
حوصله جمعه می شود و سر می رود
چشم ها
دست بر چانه
خط افق را به دنبال نقطه ای منتظرند
کوه بزرگ خمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازه
روی پلک های این جمعه های همیشه سنگینی می کند
و بوی خون
چهره ی مغموم جمعه ها را به غروب می کشاند
و ماه با چشمانی باز
کابوس شوم حقیقت را خواب می بیند
شب می شود
تو نیستی و جمعه نمیرود
شنبه های منتظر
پیر و خسته
پشت دروازه های فردا شاعرند
تو نمی آیی و جمعه ها تکرار می شوند
تکرار میشوند
تکرار میشوند
.....
:: بازدید از این مطلب : 353
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4